آژانس...

ماشا الله غصه های من یکی یکی نمیان... آژانس میگیرن همگی باهم میان...!

شادروان...

خدایا...!چرا تا زنده ایم روانمان را شاد نمی کنی...؟همینکه مردیم،شاد روانمان می کنی...؟!

راستش را بگو...

راستش را بگو...! نکند تو آن" این نیز " هستی که همیشه می گذری...

مال ناراضی...

جا گذاشتی...! رد خاطراتت را جا گذاشتی...مال ناراضی از گلوی ما پایین نمی رود... بیا برش دار...!

شبهای بارانی...

در این شبــهای بـارانی، غـم انگیز است تنـهایـی... بــه امــید نگــاهی تلــخ، که می آیــی...به احسـاست قســم یــک شب،دلم می میرد از حسرت...و من آهسته می گویم:تـــو هــم دیــگر نمی آیی...

قصه

او "رفت"...همین...قصـه ام کـوتـاه بـود...بـه سـر رسیـد...کـلاغ جـان،تـو هـم بـرو...شـایـد جـایـی دیگـر قصه ای زیـبـا منتظـرت باشد...

نمک...

نمک خوردی نوش جونت …نمکدونم شکستی،دمت گرم…دیگه بقیشو به زخممون نپاش…!

کاش...

کاش میدانستی که الان یک شبم "چند روز" طول می کشد...!

مأمور و معذور

شغلش این بود بیاید... عاشق کند...تنها بگذارد و برود...! نامرد...نمی‌دانم...! شاید مأمور بود و‌ معذور...!

هیس...!

ﻫﻴـــﺲ...!ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻥ... ﺻﺪﺍﯼ ﻧﻔﺴﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ ﻫﺎﯾﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ...!