باز باران با ترانه...

باز باران با ترانه...می خورد بر بام خانه...خانه ام کو...؟خانه ات کو...؟آن دل دیوانه اش کو...؟ روزهای کودکی کو...؟ فصل خوب سادگی کو...؟ یادت آید روز باران... گردش یک روز دیرین... پس چه شد...؟دیگر کجا رفت خاطرات خوب و رنگین...؟کودک خوشحال دیروز غرق درغم های امروز...یاد باران رفته از یاد...آرزوها رفته بر باد...

بعضی وقتا...

بعضی وقتا دوست دارم وقتی بغضم میگیره،خدا بیاد پایین و اشکامو پاک کنه...دستو بگیره و بگه آدما اذیتت میکنن بیا بریم...

کاش

کاش دنیا بر عکس بود...! آدما عاشق نمی شدند... عاشقا آدم می شدند...!

مشترک مورد نظر

در دسترس نبودنت دیگر برایم اهمیت ندارد...! اکنون دیگر نه مشترک هستی...نه مورد نظر ...!

فقط یک سوزن

خدایا شبیه بادکنکی شده ام از بغض هایی که به اجبار فرو داده ام... التماست میکنم... فقط یک سوزن! تکه تکه شدنم باخودم...