درس اول

یاد دارم از دبستان در کتاب...درس اول صحبت نان بود و آب...آنچه را در خردسالی خوانده ایم... همچنان درجستجویش مانده ایم...

مگس

مگسی را کشتم...نه به این جرم که حیوان پلیدی است،بد است...و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است...طفل معصوم به دور سر من می چرخید...به خیالش قندم،یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به آن حد گندم...ای دو صد نور به قبرش بارد،مگس خوبی بود...من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،مگسی را کشتم...!

چسب زخم

پشت چراغ قرمز،پسرکی با چشمانی معصوم و دستانی کوچک گفت: چسب زخم نمی خواهید...؟پنج تا،صد تومن...آهی کشیدم و با خود گفتم:تمام چسب زخمهایت راهم که بخرم، نه زخمهای من خوب می شود نه زخمهای تو...

باران نخواهد آمد

کشتی نساز اى نوح، طوفان نخواهد آمد...بر شوره زار دل ها،باران نخواهد آمد...شاید به شعر تلخم خرده بگیری اما، جایی که سفره خالیست، ایمان نخواهد آمد...رفتی کلاس اول،این جمله را عوض کن:آن مرد تا نیاید، باران نخواهد آمد...

مرغ مهاجر

مردم شهر سیاه خنده هاشان همه از روی ریاست...دلشان سنگ سیاست...ما در این شهر دویدیم و دویدیم،چه سود...؟هر کجا پرسه زدیم خبر از عشق نبود...و تو ای مرغ مهاجر که از این شهر گذر خواهی کرد، نکند از هوس دانه ی گندم به زمین بنشینی...!

دل من

چه خبر از دل تو....؟ نفسش مثل نفس های دل کوچک من می گیرد... ؟یا به یک خنده ی چشمان پر از ناز کسی می میرد...؟چه خبر از دل تو....؟دل مغرور تو هم مثل دل عاشق من می گیرد....؟مثل رویای رسیدن به خدا،دل من نیز به آزادگی قلب تو پر می گیرد...

ارزان

اى دریغا که همه مزرعه ی دل ها را علف هرزه ی کین پوشانده است...و همه مردم شهر بانگ برداشته اند که چرا سیمان نیست...؟و کسى فکر نکرد که چرا ایمان نیست...و زمانى شده است که به غیر از انسان هیچ چیز ارزان نیست...!

عزرائیل

دیروز عزرائیل را دیدم...با همان کیف پستچی مآبش ...پر از قبض روح...و به سراغ مشترکین می رفت ...مصرف عمر من بالا رفته است...خیلی زود نوبت من می شود...!

کاش...

کاش می شد سرنوشت خویش را از سر نوشت... کاش می شد اندکی تاریخ را بهتر نوشت...کاش می شد پشت پا زد بر تمام زندگی...داستان عمر خویش را گونه ای بهتر نوشت...

سفره خالی

یاد دارم در غروبی سرد سرد...میگذشت از کوچه ی ما دوره گرد...داد میزد: کهنه قالی میخرم،دسته دوم جنس عالی میخرم... کاسه و ظرف سفالی میخرم،گر نداری کوزه خالی میخرم...اشک در چشمان بابا حلقه بست، عاقبت آهی کشید بغضش شکست...اول ماه است و نان در سفره نیست،ای خدا شکرت ولی این زندگیست...؟بوی نان تازه هوشش برده بود،اتفاقا مادرم هم روزه بود... خواهرم بی روسری بیرون دوید،گفت آقا سفره خالی میخرید...؟