پا برهنه

بنـــد دلـــم را به بند کفــش هایت گـره زده بودم...که هر جــا رفتـی دلــم را با خود ببری... غــافل از اینکه تو پــا برهنــه می روی و بی خبـــر…

کودک فال فروش

از کودک فال فروش پرسیدم:چه میکنی...؟ گفت از حماقت انسان ها تکه نانی درمی آورم... اینها از منی که در امروزم مانده ام،فردایشان را می خواهند...!

مگس

دم هرچی مگسه گرم...که یادمون داد اگه زیاد دور کسی بگردی آخرش میزنه تو سرت...!

سکوت

سکوت که میکنم میگویی خداحافظ...! لطفا دیگر سکوت هایم را تفسیر نکن...اگر می توانستی معنی آن ها را بفهمی که کارمان به خداحافظی نمی کشید...!

آقای شهردار

آقایِ شهردار...!بگویید این قدرعوض نکنند رنگ و رویِ این شهرِ لعنتی را... این پیاده رو ها...میدان ها ...رنگ و رویِ دیوارها... "خـاطراتـم" دارند از بین میروند...

عروسک

بیچاره عروسک دلش می خواست زار زار بگرید...اما خنده را بر لبانش دوخته بودند...!

خسته

خسته شدم از بس به آدمایی که میخوان جای تو رو توی قلبم بگیرن گفتم:ببخشید اینجا جای دوستمه،الان برمیگرده...!

صبرکن

صبر کن...برگرد...چمدان هایمان اشتباه شده است. ..دلم را به جای خاطراتت بردی...!

پیر

گویی این روزها آدم ها به دست هم پیر می شوند ...نه به پای هم...!

کاش

کاش دنیا بر عکس بود... آدما عاشق نمی شدند... عاشقا آدم می شدند...!