لوک خوش شانس

حتی لوک خوش شانس هم همیشه آخرش تنهایی سمت غروب میرفت...با اینکه لوک بود...با اینکه خوش شانس بود...!

خود را نرنجان...

خـود را نرنجـان...آنکـه بودنـت را قدر ندانست... لایق حضـور در فکرت هم نیست...!

نمایشگاه

نمایشگاه زده ام...بیا و تماشا کن…تمام روزهای نبودنت را آه کشیده ام...و با حسرت قاب گرفته ام... منتظر حضور گرمت هستم...

باران

کاش باران بگیرد...کاش باران بگیرد و شیشه بخار کند...و من همه دلتنگی هایم را رویش "ها" کنم ...و با گوشه ی آستینم، همه را یک باره پاک کنم...و خلاص...

کلنگ

قلمی از قلمدان قاضی افتاد...شخصی که آنجا حضور داشت گفت:جناب قاضی کلنگ خود را بردارید...قاضی خشمگین پاسخ داد:مردک این قلم است نه کلنگ...! تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی...؟ مرد گفت:هر چه هست باشد،تو خانه مرا با آن ویران کردی...!

پا برهنه

بنـــد دلـــم را به بند کفــش هایت گـره زده بودم...که هر جــا رفتـی دلــم را با خود ببری... غــافل از اینکه تو پــا برهنــه می روی و بی خبـــر…

کودک فال فروش

از کودک فال فروش پرسیدم:چه میکنی...؟ گفت از حماقت انسان ها تکه نانی درمی آورم... اینها از منی که در امروزم مانده ام،فردایشان را می خواهند...!

مگس

دم هرچی مگسه گرم...که یادمون داد اگه زیاد دور کسی بگردی آخرش میزنه تو سرت...!

سکوت

سکوت که میکنم میگویی خداحافظ...! لطفا دیگر سکوت هایم را تفسیر نکن...اگر می توانستی معنی آن ها را بفهمی که کارمان به خداحافظی نمی کشید...!

آقای شهردار

آقایِ شهردار...!بگویید این قدرعوض نکنند رنگ و رویِ این شهرِ لعنتی را... این پیاده رو ها...میدان ها ...رنگ و رویِ دیوارها... "خـاطراتـم" دارند از بین میروند...