سهراب

دیگر شستنِ چشم ها فایده ندارد سهراب...! چشم را باید بست...بهتر است اصلاً ندید...!

تو

همه می خواهند جای تو را بگیرند...بی آنکه بدانند تو هم دیگر جایی نداری …!

بفهم بی انصاف

ای کــاش یا بـــودی،یـا از اول نبودی...! ایـن که هسـتی و کنـارم نیســـتی... " دیــــوانه ام میکنـــد" بفــــــهم بی انصـاف...!

خدا

چقدر زمونه بی وفاست... نمیدونم خدا کجاست...؟ یکی بیاد بهم بگه کجای کارم اشتباست...؟گاهی می خوام داد بکشم...اما صدام در نمیاد...بگم آخه خدا چرا دنیا به آخر نمیاد...؟

فعل خواستن

گاهی آدم فعل خواستن را که صرف می کند، اینطور می شود: خواستم...خواستی...نشد...

لوک خوش شانس

حتی لوک خوش شانس هم همیشه آخرش تنهایی سمت غروب میرفت...با اینکه لوک بود...با اینکه خوش شانس بود...!

خود را نرنجان...

خـود را نرنجـان...آنکـه بودنـت را قدر ندانست... لایق حضـور در فکرت هم نیست...!

نمایشگاه

نمایشگاه زده ام...بیا و تماشا کن…تمام روزهای نبودنت را آه کشیده ام...و با حسرت قاب گرفته ام... منتظر حضور گرمت هستم...

باران

کاش باران بگیرد...کاش باران بگیرد و شیشه بخار کند...و من همه دلتنگی هایم را رویش "ها" کنم ...و با گوشه ی آستینم، همه را یک باره پاک کنم...و خلاص...

کلنگ

قلمی از قلمدان قاضی افتاد...شخصی که آنجا حضور داشت گفت:جناب قاضی کلنگ خود را بردارید...قاضی خشمگین پاسخ داد:مردک این قلم است نه کلنگ...! تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی...؟ مرد گفت:هر چه هست باشد،تو خانه مرا با آن ویران کردی...!