باران...

خواندی:زیرِ باران باید رفت...و رفتی... از باران،بدم می‌آید دیگر...

آتش

امروز،تصمیم قطعی خود را گرفتم...تصمیم گرفتم یادت را برای همیشه از وجودم ریشه کن کنم... بسوزانم...اما...سراپای وجودم مملو از یاد و خاطرات تو بود... خودم را به آتش افکندم... چاره ای نبود...

عادت

آدمها هرگز کسانی را که دوست دارند،فراموش نمی کنند...فقط عادت می کنند که دیگر کنارشان نباشند...!

حالم گرفته...

حالم گرفته از این شهر که آدم هایش همچون هوایش ناپایدارند...گاه آنقدر پاک که باورت نمیشود...گاه چنان آلوده که نفست می گیرد...

حرفی از جنس زمان

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم،حرفی از جنس زمان نشنیدم...هیچ چشمی،عاشقانه به زمین خیره نشد... "سهراب سپهری"

بی کسی

مدتهاست نه به آمدن کسی دلخوشم...نه از رفتن کسی دلگیر...بی کسی هم عالمی دارد...

جدایی

از کودکی به ما جدایی را آموختند...آن زمان که بروی تخته سیاه نوشتند: خوب_ بد

تو کجایی سهراب...؟

تو کجایی سهراب...؟آب را گل کردند...چشمه ها را بستند...و چه با دل کردند... صبرکن ای سهراب...!گفته بودی:قایقی خواهم ساخت...دور خواهم شد از این خاک غریب...قایقت جا دارد...؟من هم از همهمه ی اهل زمین دلگیرم...

چیزیم نیست که...

چیزیم نیست که... فقط گذشته ام درد می کند...حالم میسوزد...و آینده ام مرده است... چیزیم نیست که...

آداب ترک کردن

ترک کردنِ آدم ها هم آدابی دارد...اگر آداب ِ ماندن نمی دانید،لااقل درست ترکشان کنید تا تَرَک برندارند...!