-
یخ...
یکشنبه 16 مهر 1391 16:15
آن قدر مرا سرد کرد...از خودش...از عشق...که به جای دل بستن،یخ بسته ام...آهای...!روی احساسم پا نگذارید...لیز می خورید...
-
آرزو...
یکشنبه 16 مهر 1391 11:14
مـیدانـی اگـر هنوز هم تو را آرزو می کنم،برایِ بـی آرزو بودنِ من نیست...! شــایــد آرزویـی زیباتـر از تــو سـراغ ندارم...!
-
تاس دل...
یکشنبه 16 مهر 1391 01:51
هرچه "بادا باد"... تاس دل می ریزم…یا "بـر بـاد" می روم...یـا "از یـاد"...
-
هی نیوتن...!
شنبه 15 مهر 1391 22:14
هی نیوتن...! تو که دم از جاذبه میزنی... مرا کشف کن...منی را که غم ها مدام جذبم می شوند...!
-
دنیا
شنبه 15 مهر 1391 21:11
کل دنیـــا را هم کـه داشتــه باشــی...بـاز هم دلت میخواهـد...بعضـی وقتهــا...فقـط بـعضـی وقتهـا...بــرای یـک لحظـه هـم کـه شـده...همـه دنیــای یـک نفـر باشـی...
-
چوب دار
شنبه 15 مهر 1391 14:56
بیگناه پای چوب دار میخندید...غافل از آنکه دوره ضرب المثل ها به پایان رسیده...!
-
سیگار
شنبه 15 مهر 1391 13:44
تـو مِثـلِ سیـــگار مـی مـانـی...! مُـخـرِب و اعـتـیـاد آوَر... اَمـا گـاهــی آرامِــش بَخــش...! اعتــیـاد بـه تــو را دوست دارَم...
-
اجازه خدا...؟
شنبه 15 مهر 1391 12:12
اجازه خدا...؟میشه ورقمو بدم...؟می دونم وقت امتحان تموم نشده...ولی من دیگه خسته شدم...
-
هفت سنگ...
شنبه 15 مهر 1391 00:34
من از هفت سنگ می ترسم...می ترسم آنقدر سنگ روی سنگ بچینم، که دیواری ما را از هم بگیرد...بیا لی لی بازی کنیم که در هر رفتنی، دوباره برگردیم...
-
دیوار...
جمعه 14 مهر 1391 21:05
بـــاز هـم مثـل همیـشه کـه تنهـــا میشـوم...دیـوار اتـــاق پنــاهم میـدهـد... بـی پـناه کـه بـاشی قـدر دیـــوار را میــدانی...!
-
باران...
جمعه 14 مهر 1391 19:27
خواندی:زیرِ باران باید رفت...و رفتی... از باران،بدم میآید دیگر...
-
آتش
جمعه 14 مهر 1391 01:20
امروز،تصمیم قطعی خود را گرفتم...تصمیم گرفتم یادت را برای همیشه از وجودم ریشه کن کنم... بسوزانم...اما...سراپای وجودم مملو از یاد و خاطرات تو بود... خودم را به آتش افکندم... چاره ای نبود...
-
عادت
پنجشنبه 13 مهر 1391 16:19
آدمها هرگز کسانی را که دوست دارند،فراموش نمی کنند...فقط عادت می کنند که دیگر کنارشان نباشند...!
-
حالم گرفته...
چهارشنبه 12 مهر 1391 12:49
حالم گرفته از این شهر که آدم هایش همچون هوایش ناپایدارند...گاه آنقدر پاک که باورت نمیشود...گاه چنان آلوده که نفست می گیرد...
-
حرفی از جنس زمان
سهشنبه 11 مهر 1391 12:40
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم،حرفی از جنس زمان نشنیدم...هیچ چشمی،عاشقانه به زمین خیره نشد... "سهراب سپهری"
-
بی کسی
دوشنبه 10 مهر 1391 13:46
مدتهاست نه به آمدن کسی دلخوشم...نه از رفتن کسی دلگیر...بی کسی هم عالمی دارد...
-
جدایی
یکشنبه 9 مهر 1391 23:52
از کودکی به ما جدایی را آموختند...آن زمان که بروی تخته سیاه نوشتند: خوب_ بد
-
تو کجایی سهراب...؟
یکشنبه 9 مهر 1391 15:46
تو کجایی سهراب...؟آب را گل کردند...چشمه ها را بستند...و چه با دل کردند... صبرکن ای سهراب...!گفته بودی:قایقی خواهم ساخت...دور خواهم شد از این خاک غریب...قایقت جا دارد...؟من هم از همهمه ی اهل زمین دلگیرم...
-
چیزیم نیست که...
شنبه 8 مهر 1391 12:48
چیزیم نیست که... فقط گذشته ام درد می کند...حالم میسوزد...و آینده ام مرده است... چیزیم نیست که...
-
آداب ترک کردن
جمعه 7 مهر 1391 21:28
ترک کردنِ آدم ها هم آدابی دارد...اگر آداب ِ ماندن نمی دانید،لااقل درست ترکشان کنید تا تَرَک برندارند...!
-
سهراب
جمعه 7 مهر 1391 13:29
دیگر شستنِ چشم ها فایده ندارد سهراب...! چشم را باید بست...بهتر است اصلاً ندید...!
-
تو
جمعه 7 مهر 1391 12:14
همه می خواهند جای تو را بگیرند...بی آنکه بدانند تو هم دیگر جایی نداری …!
-
بفهم بی انصاف
چهارشنبه 5 مهر 1391 12:46
ای کــاش یا بـــودی،یـا از اول نبودی...! ایـن که هسـتی و کنـارم نیســـتی... " دیــــوانه ام میکنـــد" بفــــــهم بی انصـاف...!
-
خدا
چهارشنبه 5 مهر 1391 00:02
چقدر زمونه بی وفاست... نمیدونم خدا کجاست...؟ یکی بیاد بهم بگه کجای کارم اشتباست...؟گاهی می خوام داد بکشم...اما صدام در نمیاد...بگم آخه خدا چرا دنیا به آخر نمیاد...؟
-
فعل خواستن
شنبه 1 مهر 1391 21:06
گاهی آدم فعل خواستن را که صرف می کند، اینطور می شود: خواستم...خواستی...نشد...
-
لوک خوش شانس
جمعه 31 شهریور 1391 23:50
حتی لوک خوش شانس هم همیشه آخرش تنهایی سمت غروب میرفت...با اینکه لوک بود...با اینکه خوش شانس بود...!
-
خود را نرنجان...
جمعه 31 شهریور 1391 23:47
خـود را نرنجـان...آنکـه بودنـت را قدر ندانست... لایق حضـور در فکرت هم نیست...!
-
نمایشگاه
جمعه 31 شهریور 1391 12:57
نمایشگاه زده ام...بیا و تماشا کن…تمام روزهای نبودنت را آه کشیده ام...و با حسرت قاب گرفته ام... منتظر حضور گرمت هستم...
-
باران
پنجشنبه 30 شهریور 1391 15:39
کاش باران بگیرد...کاش باران بگیرد و شیشه بخار کند...و من همه دلتنگی هایم را رویش "ها" کنم ...و با گوشه ی آستینم، همه را یک باره پاک کنم...و خلاص...
-
کلنگ
چهارشنبه 29 شهریور 1391 14:15
قلمی از قلمدان قاضی افتاد...شخصی که آنجا حضور داشت گفت:جناب قاضی کلنگ خود را بردارید...قاضی خشمگین پاسخ داد:مردک این قلم است نه کلنگ...! تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی...؟ مرد گفت:هر چه هست باشد،تو خانه مرا با آن ویران کردی...!