قاصدک چرخی زد...خانه را پیدا کرد...بر لب پنجره آرام نشست...یک تلنگر... دو تلگنر...پنجره باز نشد... پشت آن پنجره در تنهایی ...در شب سرد زمین... قاصدک یخ زد و مرد...
هی نپرس تا هی سکوت کنم...چیزی از من بیرون نخواهی کشید...کلید زنگ زده ای که داری به قلب من نمیخورد...به خدا خودم هم دیگر رمز این گاو صندوق را از یاد برده ام...!