-
درس اول
چهارشنبه 15 شهریور 1391 16:22
یاد دارم از دبستان در کتاب...درس اول صحبت نان بود و آب...آنچه را در خردسالی خوانده ایم... همچنان درجستجویش مانده ایم...
-
مگس
چهارشنبه 15 شهریور 1391 13:04
مگسی را کشتم...نه به این جرم که حیوان پلیدی است،بد است...و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است...طفل معصوم به دور سر من می چرخید...به خیالش قندم،یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به آن حد گندم...ای دو صد نور به قبرش بارد،مگس خوبی بود...من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،مگسی را کشتم...!
-
چسب زخم
چهارشنبه 15 شهریور 1391 13:02
پشت چراغ قرمز،پسرکی با چشمانی معصوم و دستانی کوچک گفت: چسب زخم نمی خواهید...؟پنج تا،صد تومن...آهی کشیدم و با خود گفتم:تمام چسب زخمهایت راهم که بخرم، نه زخمهای من خوب می شود نه زخمهای تو...
-
باران نخواهد آمد
سهشنبه 14 شهریور 1391 20:54
کشتی نساز اى نوح، طوفان نخواهد آمد...بر شوره زار دل ها،باران نخواهد آمد...شاید به شعر تلخم خرده بگیری اما، جایی که سفره خالیست، ایمان نخواهد آمد...رفتی کلاس اول،این جمله را عوض کن:آن مرد تا نیاید، باران نخواهد آمد...
-
مرغ مهاجر
سهشنبه 14 شهریور 1391 19:06
مردم شهر سیاه خنده هاشان همه از روی ریاست...دلشان سنگ سیاست...ما در این شهر دویدیم و دویدیم،چه سود...؟هر کجا پرسه زدیم خبر از عشق نبود...و تو ای مرغ مهاجر که از این شهر گذر خواهی کرد، نکند از هوس دانه ی گندم به زمین بنشینی...!
-
دل من
سهشنبه 14 شهریور 1391 16:01
چه خبر از دل تو....؟ نفسش مثل نفس های دل کوچک من می گیرد... ؟یا به یک خنده ی چشمان پر از ناز کسی می میرد...؟چه خبر از دل تو....؟دل مغرور تو هم مثل دل عاشق من می گیرد....؟مثل رویای رسیدن به خدا،دل من نیز به آزادگی قلب تو پر می گیرد...
-
ارزان
سهشنبه 14 شهریور 1391 13:46
اى دریغا که همه مزرعه ی دل ها را علف هرزه ی کین پوشانده است...و همه مردم شهر بانگ برداشته اند که چرا سیمان نیست...؟و کسى فکر نکرد که چرا ایمان نیست...و زمانى شده است که به غیر از انسان هیچ چیز ارزان نیست...!
-
عزرائیل
سهشنبه 14 شهریور 1391 13:15
دیروز عزرائیل را دیدم...با همان کیف پستچی مآبش ...پر از قبض روح...و به سراغ مشترکین می رفت ...مصرف عمر من بالا رفته است...خیلی زود نوبت من می شود...!
-
کاش...
سهشنبه 14 شهریور 1391 13:00
کاش می شد سرنوشت خویش را از سر نوشت... کاش می شد اندکی تاریخ را بهتر نوشت...کاش می شد پشت پا زد بر تمام زندگی...داستان عمر خویش را گونه ای بهتر نوشت...
-
سفره خالی
سهشنبه 14 شهریور 1391 12:58
یاد دارم در غروبی سرد سرد...میگذشت از کوچه ی ما دوره گرد...داد میزد: کهنه قالی میخرم،دسته دوم جنس عالی میخرم... کاسه و ظرف سفالی میخرم،گر نداری کوزه خالی میخرم...اشک در چشمان بابا حلقه بست، عاقبت آهی کشید بغضش شکست...اول ماه است و نان در سفره نیست،ای خدا شکرت ولی این زندگیست...؟بوی نان تازه هوشش برده بود،اتفاقا مادرم...
-
چینی نازک تنهایی من
سهشنبه 14 شهریور 1391 12:26
به سراغ من اگر می آیی، تند و آهسته چه فرقی دارد...؟به سراغ من تو هرجور دلت خواست بیا... مثل سهراب دگر جنس تنهایی من چینی نیست که ترک بردارد...مثل مرمر شده است چینی نازک تنهایی من...
-
کودکی
سهشنبه 14 شهریور 1391 11:24
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم،یک تراش سرخ لاکی داشتیم...کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت، دوشمان از حلقه هایش درد داشت...گرمی دستانمان از آه بود،برگ دفترهایمان از کاه بود... تا درون نیمکت جا می شدیم،ما پر از تصمیم کبری می شدیم...با وجود سوز و سرمای شدید، ریزعلی پیراهنش را می درید...کاش میشد باز کوچک می شدیم،لااقل یک روز کودک...
-
هیچ کس...
سهشنبه 14 شهریور 1391 00:44
هیچ کس با من در این دنیا نبود...هیچ کس مانند من تنها نبود...هیچ کس دردی ز دردم بر نداشت... بلکه دردی نیز بر دردم گذاشت...هیچ کس فکر مرا باور نکرد...خطی از شعر مرا از بر نکرد... هیچ کس آن یار دلخواهم نشد...هیچ کس دمساز و همراهم نشد...
-
عمرا
دوشنبه 13 شهریور 1391 22:38
ساکت که میمانی،می گذارند به حساب جواب نداشتنت...! عـــــــمراً بفهمند داری جان میکنی تا حرمتـها را نگه داری...!
-
زندگی
دوشنبه 13 شهریور 1391 22:10
کاش می دانستیم زندگی با همه وسعت خویش، محفل ساکت غم خوردن نیست...حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست...زندگی خوردن و خوابیدن نیست...زندگی جنبش و جاری شدن است...زندگی کوشش راهی شدن است،از تماشاگه آغاز حیات،تا به جایی که خدا میداند...
-
چشم،پلک،خواب
دوشنبه 13 شهریور 1391 17:14
کدامین چشمه سمی شد که آب از آب می ترسد...و حتی ذهن ماهیگیر از قلاب می ترسد...گرفته دامن شب را سکوتی آنچنان مبهم که اشک از چشم و چشم از پلک و پلک از خواب می ترسد...
-
فال
دوشنبه 13 شهریور 1391 01:50
هیچکس اشکی برای ما نریخت...هرکه با ما بود از ما گریخت...چند روزی است که حالم دیدنی است...حال من از این و آن پرسیدنی است...گاه بر زمین زل می زنم،گاه بر حافظ تفال می زنم... حافظ دیوانه فالم را گرفت،یک غزل آمد که حالم را گرفت...گفت:ما ز یاران چشم یاری داشتیم، خود غلط بود آنچه می پنداشتیم...!
-
قلیان
یکشنبه 12 شهریور 1391 14:22
شبى گفتم به قلیانم که از جانم چه میخواهى...؟ نوشت با خط دود خود به دردت میخورم گاهى...تو بر من مینهى آتش که درد خود کنى تسکین...من بیچاره میسوزم تو از حالم چه میدانى..؟!
-
تنهایی
یکشنبه 12 شهریور 1391 12:35
معنی تنهایی رو وقتی فهمیدم که مترسک به کلاغ گفت:هر چقدر میخواهی نوکم بزن ولی تنهام نذار...!
-
"تو"
یکشنبه 12 شهریور 1391 02:55
آدم باید یه "تو" داشته باشه،که هر وقت از همه چیز خسته و نا امید بود، بهش بگه؛مهم اینه که "تو" هستی!بی خیال دنیا...!
-
چه سود...؟
یکشنبه 12 شهریور 1391 02:53
بی خبر ازحال هم،تا صبح خوابیدن چه سود...؟ بر مزار مردگان خویش نالیدن چه سود...؟زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید...ور نه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود...؟گر نرفتی خانه اش تا زنده بود،خانه ی صاحب عزا تا صبح خوابیدن چه سود...؟گر نپرسی حال من تا زنده ام...بعد مرگم اشک و نالیدن چه سود...؟
-
نقاش
یکشنبه 12 شهریور 1391 02:50
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد...! امشب دلی کشیدم شبیه نیمه سیبی که به خاطر لرزش دستانم در زیر آواری از رنگها ناپدید ماند...!
-
تنها
یکشنبه 12 شهریور 1391 02:48
هیچکس هرگز نمیداند چه سازى میزند دنیا...چه میدانى تو از دیروز...؟چه میدانم من از فردا...! همین یک لحظه را دریاب که فردا میشوى تنها...!
-
پاییز زرد
شنبه 11 شهریور 1391 22:48
همه جا سرد و سیاه...رو لبام ناله و آه...سر من بی سایبون...نگهم مونده به راه...خسته و غمگین و سرد...تو دلم یه گوله درد... نه بهاری نه گلی...پاییزِم پاییزِ زرد...
-
آدمک
شنبه 11 شهریور 1391 20:27
آدمک آخر دنیاست بخند ...آدمک مرگ همین جاست بخند...دست خطی که تو را عاشق کرد... شوخی کاغذی ماست بخند...آدمک خل نشوی گریه کنی...کل دنیا سراب است بخند...آن خدایی که بزرگش خواندی...به خدا مثل تو تنهاست بخند...!
-
قصه مادربزرگها
شنبه 11 شهریور 1391 20:22
وقتی تنها شدم؛فهمیدم قصه ی مادربزرگها درست بود:همیشه یکی بود یکی نبود...!
-
خر خودتی!
شنبه 11 شهریور 1391 18:56
گفتی تو دلم اول و آخر خودتی...از هرچی که دارم بهترینش خودتی... خندیدم و زیر لب مکرر گفتم:شاهزاده ی قصه های من خر خودتی...!
-
تقسیم
شنبه 11 شهریور 1391 18:30
از ضرب من تا جمع تو راهی بجز تفریق نیست... دل خوش به مجموعم مکن،اینجا مگر تقسیم نیست...؟!
-
ترک
شنبه 11 شهریور 1391 16:30
یک ترکی ازترکای ترکیه بنام ترکان روی ترک موتور یک تریاکی،با ترکه میزنه به ترکه و توی تراکم ترافیک میخورن به تیرک و کله ترکه ترک می خوره و موتورش میترکه و متروکه میشه.ناچار توی تاریکی اونو ترک میکنه و میره کنار رود اترک تارک دنیا می شه...!
-
ذکر دوست داشتن
شنبه 11 شهریور 1391 15:19
احتیاجی به تسبیح نیست ...دستانت را که به من بدهی،با انگشتانت "ذکر دوست داشتن" میگویم ... !