دل من

چه خبر از دل تو....؟ نفسش مثل نفس های دل کوچک من می گیرد... ؟یا به یک خنده ی چشمان پر از ناز کسی می میرد...؟چه خبر از دل تو....؟دل مغرور تو هم مثل دل عاشق من می گیرد....؟مثل رویای رسیدن به خدا،دل من نیز به آزادگی قلب تو پر می گیرد...

ارزان

اى دریغا که همه مزرعه ی دل ها را علف هرزه ی کین پوشانده است...و همه مردم شهر بانگ برداشته اند که چرا سیمان نیست...؟و کسى فکر نکرد که چرا ایمان نیست...و زمانى شده است که به غیر از انسان هیچ چیز ارزان نیست...!

عزرائیل

دیروز عزرائیل را دیدم...با همان کیف پستچی مآبش ...پر از قبض روح...و به سراغ مشترکین می رفت ...مصرف عمر من بالا رفته است...خیلی زود نوبت من می شود...!

کاش...

کاش می شد سرنوشت خویش را از سر نوشت... کاش می شد اندکی تاریخ را بهتر نوشت...کاش می شد پشت پا زد بر تمام زندگی...داستان عمر خویش را گونه ای بهتر نوشت...

سفره خالی

یاد دارم در غروبی سرد سرد...میگذشت از کوچه ی ما دوره گرد...داد میزد: کهنه قالی میخرم،دسته دوم جنس عالی میخرم... کاسه و ظرف سفالی میخرم،گر نداری کوزه خالی میخرم...اشک در چشمان بابا حلقه بست، عاقبت آهی کشید بغضش شکست...اول ماه است و نان در سفره نیست،ای خدا شکرت ولی این زندگیست...؟بوی نان تازه هوشش برده بود،اتفاقا مادرم هم روزه بود... خواهرم بی روسری بیرون دوید،گفت آقا سفره خالی میخرید...؟

چینی نازک تنهایی من

به سراغ من اگر می آیی، تند و آهسته چه فرقی دارد...؟به سراغ من تو هرجور دلت خواست بیا... مثل سهراب دگر جنس تنهایی من چینی نیست که ترک بردارد...مثل مرمر شده است چینی نازک تنهایی من...

کودکی

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم،یک تراش سرخ لاکی داشتیم...کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت، دوشمان از حلقه هایش درد داشت...گرمی دستانمان از آه بود،برگ دفترهایمان از کاه بود... تا درون نیمکت جا می شدیم،ما پر از تصمیم کبری می شدیم...با وجود سوز و سرمای شدید، ریزعلی پیراهنش را می درید...کاش میشد باز کوچک می شدیم،لااقل یک روز کودک می شدیم...

هیچ کس...

هیچ کس با من در این دنیا نبود...هیچ کس مانند من تنها نبود...هیچ کس دردی ز دردم بر نداشت... بلکه دردی نیز بر دردم گذاشت...هیچ کس فکر مرا باور نکرد...خطی از شعر مرا از بر نکرد... هیچ کس آن یار دلخواهم نشد...هیچ کس دمساز و همراهم نشد...

عمرا

ساکت که میمانی،می گذارند به حساب جواب نداشتنت...! عـــــــمراً بفهمند داری جان میکنی تا حرمتـها را نگه داری...!

زندگی

کاش می دانستیم زندگی با همه وسعت خویش، محفل ساکت غم خوردن نیست...حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست...زندگی خوردن و خوابیدن نیست...زندگی جنبش و جاری شدن است...زندگی کوشش راهی شدن است،از تماشاگه آغاز حیات،تا به جایی که خدا میداند...