چوب دار

بیگناه پای چوب دار میخندید...غافل از آنکه دوره ضرب المثل ها به پایان رسیده...!

سیگار

تـو مِثـلِ سیـــگار مـی مـانـی...! مُـخـرِب و اعـتـیـاد آوَر... اَمـا گـاهــی آرامِــش بَخــش...! اعتــیـاد بـه تــو را دوست دارَم...

اجازه خدا...؟

اجازه خدا...؟میشه ورقمو بدم...؟می دونم وقت امتحان تموم نشده...ولی من دیگه خسته شدم...

هفت سنگ...

من از هفت سنگ می ترسم...می ترسم آنقدر سنگ روی سنگ بچینم، که دیواری ما را از هم بگیرد...بیا لی لی بازی کنیم که در هر رفتنی، دوباره برگردیم...

دیوار...

بـــاز هـم مثـل همیـشه کـه تنهـــا میشـوم...دیـوار اتـــاق پنــاهم میـدهـد... بـی پـناه کـه بـاشی قـدر دیـــوار را میــدانی...!

باران...

خواندی:زیرِ باران باید رفت...و رفتی... از باران،بدم می‌آید دیگر...

آتش

امروز،تصمیم قطعی خود را گرفتم...تصمیم گرفتم یادت را برای همیشه از وجودم ریشه کن کنم... بسوزانم...اما...سراپای وجودم مملو از یاد و خاطرات تو بود... خودم را به آتش افکندم... چاره ای نبود...

عادت

آدمها هرگز کسانی را که دوست دارند،فراموش نمی کنند...فقط عادت می کنند که دیگر کنارشان نباشند...!

حالم گرفته...

حالم گرفته از این شهر که آدم هایش همچون هوایش ناپایدارند...گاه آنقدر پاک که باورت نمیشود...گاه چنان آلوده که نفست می گیرد...

حرفی از جنس زمان

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم،حرفی از جنس زمان نشنیدم...هیچ چشمی،عاشقانه به زمین خیره نشد... "سهراب سپهری"