وحشت از عشق که نه، ترسم از فاصله هاست...
وحشت از غصه که نه، ترسم از خاتمه هاست...
ترس بیهوده ندارم، صحبت از خاطره هاست ...صحبت از کشتن ناخواسته عاطفه هاست ...کوله باری پر ز هیچ،که بر شانه ماست...گله از دست کسی نیست،مقصر دل دیوانه ی ماست...
آنان که به شادی ام نمی آسودند،یک عمر در انتظار فرصت بودند...تا من به تو اعتماد کردم،دستان تو را به خون من آلودند...پای سند قتل من انگشت زدند ...این قوم مرا به نیت کشت زدند...خنجر زدنم ولی ندیدم خنجر...آه یعنی که مرا دوباره از پشت زدند...