کودکی

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم،یک تراش سرخ لاکی داشتیم...کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت، دوشمان از حلقه هایش درد داشت...گرمی دستانمان از آه بود،برگ دفترهایمان از کاه بود... تا درون نیمکت جا می شدیم،ما پر از تصمیم کبری می شدیم...با وجود سوز و سرمای شدید، ریزعلی پیراهنش را می درید...کاش میشد باز کوچک می شدیم،لااقل یک روز کودک می شدیم...
نظرات 2 + ارسال نظر
محمد سه‌شنبه 14 شهریور 1391 ساعت 12:25 http://www.eshghzibast311.blogsky.com

سلام
قشنگ بود.
فکر کنم شما زیاد دوست ندارید به بقیه وبلاگ ها سر بزنید
موفق باشید.

سلام.مرسی،حتما بازم میام

sn0o0owman چهارشنبه 15 شهریور 1391 ساعت 00:37

غشنگ بود!
ولی من یکی که دیگه حوصله ندارم از نو زندگیو شروع کنم!
والا

اوهوم...منم خیلی حوصله ندارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد