پاک کن هایی ز پاکی داشتیم،یک تراش سرخ لاکی داشتیم...کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت،
دوشمان از حلقه هایش درد داشت...گرمی دستانمان از آه بود،برگ دفترهایمان از کاه بود...
تا درون نیمکت جا می شدیم،ما پر از تصمیم کبری می شدیم...با وجود سوز و سرمای شدید، ریزعلی پیراهنش را می درید...کاش میشد باز کوچک می شدیم،لااقل یک روز کودک می شدیم...
سلام
قشنگ بود.
فکر کنم شما زیاد دوست ندارید به بقیه وبلاگ ها سر بزنید
موفق باشید.
سلام.مرسی،حتما بازم میام
غشنگ بود!
ولی من یکی که دیگه حوصله ندارم از نو زندگیو شروع کنم!
والا
اوهوم...منم خیلی حوصله ندارم